نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

مسافرت طولانی

سلام مامانی امروز که این متن رو مینویسم کل وسایل مورد نیاز یک سفرطولانی رو گذاشتم تو چمدون وجمعه عازمیم به اردبیل آخه مامانت امتحاناش از شنبه شروع میشه وتا 13تیر طول میکشه وچون فاصله از شهرمون زیاده مجبوریم بریم این مدت رو بمونیم وکلی هم دوری از بابا علی سخته البته ددی گفته آخر هفته ها میاد ولی من راضی نیستم که این کاررو بکنه خلاصه زحمت روانداختیم طبق روال همیشه گردن مامان مریم وبنده خدا الان چند روزه داره برارفتنمون خوراکیهارو آماده میکنه که اونجا چون مردی کنارمون نیست زیاد نره واسه خرید منم مدام میگم آخه مامان من، اونجا همه چیزهست میریم یک باره میخریم ولی راضی نمیشه وداره مدام کار میکنه .خلاصه کلی درگیر هستم واز دوست جونیهای وبلاگی ازهم...
29 خرداد 1393

دلیل خوشحالی و بی تفاوتی به سختیها توهستی

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند! چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم... توبزرگ میشوی ومن گویا مالک همیشگی توهستم وطوری در آغوشم میفشارمت که تمام دردها وخستگیهای روزمرگیم از تنم رخت میبندد وجودت، نامت ،نگاه گرم ومهربانت ،شیرین زبانیهایت همه مرهم دردهای در سینه فرو برده ام هست   این روزهارا میگذرانم با حس لطیف مادری با رایحه زیبایت عجیب است که هنوز بوی نوزادیت را میدهی وهروقت با تمام وجود بویت را نفس میکشم به یاد لحظه اول دیدارت می افتم فرزندکم حضورت درقلبم قلب مرا به یک لانه گرم تبدیل کرده برای گرم نگهداشتن وجودت ،نمیدانم ... که وقتی با تمام وجودم سیراب نگاهت م...
28 خرداد 1393

جادوی این روزهایم شده این نگاه مهربانت

    وقتی محو تماشای برنامه کودک هستی چند مدت پیش بادائی جان رفته بودی باشگاه وبه قول دائی مثل یه بوکسور کار کشته گارد گرفته بودی دائی جان میگفت اولش رفتی زدی به کیسه وکیسه برگشت طرفت وپرتت کرد زمین ولی بعدش یاد گرفتی چیکار کنی حالا هم مربی دائی جان گیر داده که کارن استعدادش خوبه بیارش باهاش کارکنم ولی من به دائی میگم نهههههههه   اینم شیرین کاری جدیدته کهوقتی این کاررو میکنی من وباباعلی باهم میگیم کارن چشمهات همینطور میمونه ها (آخی یاد بچگیهای خودم افتادم بابایی میگفت چشمهات همینطور میمونه ها منم به کارم ادامه میدادم ولی چشمهام اونطوری هم نموند ) رفتی باددی حموم اومدی میگم گل در ا...
24 خرداد 1393

وقتی باباعلی نیست

سلام مامانی میدونم این روزها زیاد حال خوشی نداری از طرفی حسابی سرماخوردی واز طرف دیگه باباعلی ازجمعه رفته واسه حسابرسی به تبریز ومن وشماحسابی کلافه ایم وشما اینقدر ناراحتی که وقتی ددی زنگ میزنه جوابشو نمیدی ومیگی بهش بگو فقط بیاد من تلفنی نمیخوامش وهمین بیقراری توخونه باعث شده مدام  بهونه گیری کنی بعدش گریه کنی مامانی دیگه اینقدر گریه میکنی واقعا توانم رو گرفتی واعتراضم که میکنم بابایی ومامانی میگن این بچه باباش کنارش نیست بهونه باباش رومیگیره بعد به اون ناراحتیهام عذاب وجدان هم اضافه میشه ددی که زنگ میزنه ومیبینه من انرژی ندارم حرف بزنم میگه معلومه خیلی دلت برام تنگ شده منم نمیتونم بگم بابا این اذیتهای کارن من رو ازپاانداخته واز طرفی...
19 خرداد 1393

روز تولد

سلام مامانی امسال تولدت باهرسال خیلی فرق میکرد از سال قبل که مامانی بزرگ برای پرنیا تولد گرفته بود مدام به من میگفتی مامانی بزرگ برای پرنیا وکیمیا تولد گرفت برای آنیکا تولد گرفت چرا برای من تولد نمیگیره منم هرچقدر توضیح میدادم که کارن جان خونه پرنیاجون وکیمیاجون دوره واسه همین آوردن خونه مامانب بزرگ تولد گرفتن که ماراحت باشیم تازه خونه آنیکاهم همون جا پیش مامانی بزرگه ولی خوب کی به این حرفها گوش میداد خلاصه گویا چند بار هم به مامانی بابایی گفته بودی شما من رو دوست ندارید اگه دوست داشتید برام تولد میگرفتید  امسال بعد از اینکه دست من اونطور آسیب دید من بااینکه تمام تدارک تولدت رو براعصرونه وتزئینات دیده بودم ولی تصمیم گرفتم دیگه ت...
18 خرداد 1393

کارن عزیزم تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست

            صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید انگار آمدن تو نزدیکست. لمس ِبودنت مبارک   امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی من کارن جان سالروز زمینی شدنت مبارک . . .     ...
13 خرداد 1393
1